بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

قطره باران

باران ببار که من تشنه باریدنت هستم...

خواهرانه

  🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇   من وقتی اومدم اینجا به این امید  اومدم که تو هم بعد چند ماه میای پیشمون و اینجا با هم یه خانواده صمیمی میشیم.خانواده ای که همیشه آرزوش رو داشتیم. وقتی برای اولین بار بهت گفتم باران دوست داری یه خواهر داشته باشی دوست داری خانواده باشیم؟دوست داری بیانکا خواهرت باشه؟ کلی ذوق کردی! برق چشمات تو اون لحظه رو هیچ وقت یادم نمیره. اخه همیشه ناراحت بودی میگفتی چرا من خواهر ندارم ؟چرا ما تنها هستیم و خانواده نیستیم؟ ... سه سال از اون روز گذشته... عزیز دلم الان اینجا هممون منتظر تو هستیم.هممون برای اومدن تو دعا میکنیم. بیانکا هر روز از من میپرسه : "پس کی باران میاد؟ چرا بابای باران نمیزاره ...
28 ارديبهشت 1397

همدردی !😢

سلام به همه اینجا خونه دلتنگی های منه. هر از گاهی میام یه مطلب میزارم با اون مطلب گریه میکنم، دل تنگی میکنم ، غصه می خورم...امیدوار میشم... خلاصه یه جای واسه حرفایی که به کسی نمی تونم بگم ! یه وقتهایی دوستایی اینجا میان که با من هم دردن! یعنی اونا هم مثل من از جیگر گوششون جدا هستن. از پیداکردنشون خوشحال میشم ! خوشحال که چه عرض کنم!! جدا شدن هر مادر و فرزندی غمگین ترین اتفاقه ! خوندن مطالبشون بهم یه حسی میده. حس همدردی ! یه جوری قوت قلبه. اوایل که میخواستم از جداییم بنویسم خجالت میکشیدم. شاید برای کسی که تو شرایط نیست درکش سخت باشه. آخه تصورش واسه ادم وحشتناکه. خودم قدیم تر ها که با باران زندگی میکردم وقتی میشنیدم که مادر...
27 ارديبهشت 1397

یه حس خوب❤

  ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤         ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤   یه حس خوب و مثبتی تو دلم دارم، به قولی دلم خیلی روشنه. همه باورم اینه که ماخیلی زود به هم میرسیم. انگار هنوز وقتش نشده و من و تو منتظریم که اون روز برسه اون روزی که تاریخش رو خدا برامون خیلی زود رقم زده و ما رو در کنار هم قرار میده. یه چیزی مثل ایمان، یه نوری تو دلم روشنه که تحمل این زمان رو برام راحت میکنه. هنوز هیچ خبری نیست و هنوز پدرت رو لجبازی خودشه و تلاش میکنه که ما از هم بی خبر باشیم ولی من مطمئنم که خدا نمیزاره ما از هم زیاد دور باشیم... این حس، این باور خیلی قشنگه... و من و تو با هم،کنار هم، کنار خانواده جدید با خوشی... ...
12 ارديبهشت 1397

پارک جنگلی

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   ساعت ۶ بعداز ظهر نشستم روی یه نیمکت چوبی تو پارک دم خونه. هوای بهاری، نسیم خنک، چمنزار، صدای پرنده ها... یه پروانه زرد و سفید روی گلا داره بازی میکنه...🦋🌻🌼 و من همش به تو فکر میکنم. دارم آرزو میکنم که تو پیشم باشی. یه قاصدک فوت کردم و با تمام وجودم از خدا خواستم که تو رو به من برسونه.  میدونی اینجا حس قشنگی دارم احساس میکنم تو بهشتم. سکوت و خلوت و بهار... واقعا بهار چه فصل قشنگیه. مطمئنم اگه تو اینجا بودی خیلی خوشت میومد. آخه تو عاشق نسیم هستی هر وقت یه باد ملایمی به صورت می خورد از خوشحالی فریاد میزدی مامان چه هواییه... سبک بال انگار که پرواز کنی، خوشحال بالا و پایین میپری... همش صدای خنده...
7 ارديبهشت 1397
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قطره باران می باشد